موریس در مورد سوالی که کوهن را عصبانی کرد می‌نویسد:


از او پرسیدم:" اگر پارادایمها واقعا قیاس‌ناپذیر باشند، چگونه تاریخ علم ممکن است؟ آیا ما گذشته را تنها در پرتو زمان حاضر تفسیر نمی‌کنیم؟ آیا گذشته خارج از دسترس ما نیست؟ در این فکر بودم که" هر یک از ما چگونه می توانیم بدانیم که ماکسول چه افکاری داشت؟ و گفتم." مگر کسی که خود را خدا بداند؟ خودبزرگ‌بینی که فلسفه‌ای را می‌سازد و معتقد نیست که خودش باید پیرو آن باشد.» او سرش را با دستانش گرفت و گفت: "او می‌خواهد مرا بکشد. او دارد مرا می‌کشد.» سپس به من نگاه کرد و جاسیگاری را به طرف من پرتاب کرد و ناپدید شد. من قوس مسیر حرکت جاسیگاری را دیدم. گویی جاسیگاری منظومة شمسی او بود، با سیاره‌ها و سیارک‌ها (ته‌سیگارها) و گاز بین‌ستاره‌ای (خاکستر) که در حال گردش بودند. من فکر کردم، "یک لحظه صبر کن ببینم. دفتر اینشتین در همین نزدیکی است. اینجا موسسة مطالعات پیشرفته است.

من پاسخ کوهن را استدلال جاسیگاری» می‌نامم. اگر کسی چیزی بگوید که دوست نداری، چیزی به سمت او پرتاب می‌کنی. ترجیحا چیزی بزرگ و سنگین با گوشه‌های تیز. شاید ما دربارة ماهیت معنا و واقعیت مشاجره کردیم. شاید هم فقط می‌خواستیم یکدیگر را بکشیم.

آیا کوهن مشکلات قیاس‌ناپذیری را نمی‌دید؟ من مطمئن نیستم. در واقع، به اعتقاد من او اسیر این مشکلات بود. شاید هم از اینکه احتمال خودبزرگ‌بینی را مطرح کردم برافروخته شد. نتیجة نهایی این بود که کوهن من را از پرینستون بیرون انداخت. او قدرت این کار را داشت و این کار را انجام داد. 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها